عکس آن لب های میگون در شراب افتاده است


حیرتی دارم که چون آتش در آب افتاده است؟

ظاهرست از حلقه ای زلف و ماه عارضت


در میان سایه هر جا آفتاب افتاده است

چون طبیب عاشقانی گه گه این دل خسته را


پرسشی می کن که بیمار و خراب افتاده است

چون هلالی را به خاک آستانش دید گفت


این گدا را بین که بس عالیجناب افتاده است